بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
یادم آمد : تو به من گفتی از این عشق حذز کن
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت بار گران است
اشک در چشم تو غلتید ماه بر عشق تو خندید
با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم/.
رامین
سهشنبه 7 تیرماه سال 1384 ساعت 01:27 ب.ظ
سلام.اول
من مهتاب را دربرق چشم تو میبینم
نه چیز دیگر که مرا
به اوج احساس خواهد رساند
.............