دیروز که از پنجره خستگی هام امروز را می دیدم
با خود عهد بستم که فردا دیگر خسته نباشم،
دیگر نگریم،
دیگر مهر نورزم
و دیگر عاشق نباشم،
دیگر به تکرار بیهوده خستگی اعتنائی نکنم،
حتی وقتی با خود راه می رفتم،
می خندیدم
و مستانه گام برمیداشتم
با خود عهد بسته بودم که به مادر بگویم « اینجا جای من نیست »
جای من آنجائیست که در آن ریا هنوز ریشه ندوانده.
اینجا اما ......
پستی ها آن قدر ریشه دوانده که ریشه من و هزاران مثل من را سوزانده.
من آنجائی خواهم رفت
که بجز من همه مانند من باشند ،
اینجا..
اما...
یکی من است
و دیگران تماشاگر من ......
در اینجا ریا را انقدر عمیق کاشته اند که عاشقان واقعی هم از نابودی آن ناامید و خسته اند و من تنها کاری که می کنم این است که نگذارم قلب ساده و بی ریای من رنگ تعلق بگیرد.
نوشتت خیلی قشنگ بود.موفق باشی