در لحظه های تنهایی به آرزوهای خود می اندیشم
آرزوهایی که شاید هیچ گاه سبز نشوند
با خود می گویم
کاش جانم از این قفس خاکی رها می شد
آن گاه من همچون کبوتری سبکبال هم صحبت آسمان می شدم
کاش غنچه وارلبخندی نثار باغ می کردم
ودر سایه های درخت سرو به بهار فکر می کردم
کاش آن روزها که ابرها ترانه زلال خود را
تقدیم دشت کردند
همراه با دشت سبز می شدم
باید همچون موج خروشید
و سرود رفتن زمزمه کرد
رفتن به فردای زیبایی که خورشیدش خاموشی ندارد
وقتی تو رفتی از دست من وز دست ما آئینه هارفت
وقتی تو رفتی مهتاب بام آسمان کمرنگ ترشد
وقتی تو رفتی از مشرق لبها طلوع خنده ها رفت
وقتی تو رفتی دنیا به چشمم از قفس هم تنگ تر شد
وقتی تو رفتی اندوه شوق زندگی را از دلم برد
وقتی تو رفتی برگ درختان زرد شد خورشید افسرد
وقتی تو رفتی مرگ خندید در جمع ما انگیزه های زیستن مرد