بعد از مدتها دوری از یاری که مدتها بود در رویاهایم او را میدیدم اینبار از نزدیک او را
دیدم و با تمام وجود او را احساس کردم... دستانش را گرفتم بر گوشه ای از لبانش
بوسه ای زدم و در چشمانش نگاه کردم و با احساسی پر از عشق و اینبار با نفسی
تازه تر به او گفتم که دوستش دارم....
رنگ چشمانش مرا دیوانه کرده بود ، گرمی دستانش مرا عاشق تر کرده بود و آن
گرمای عشقش مرا شرمنده خودش کرده بود!
لحظه ای در آغوش او رفتم ، احساس آرامش میکردم ، احساس میکردم برای او
هستم و او نیز تنها برای من است!
تنهایی بعد از مدتها از من فاصله گرفت و عشق جای آن را دوباره با حضورش در کنارم
پر کرد!
حال و هوایم دگرگون شد ، آتش عشق در وجودم بیشتر از همه لحظه ها شعله ور
شد و رنگ خوشبختی و امید به زندگی در وجودم نمایان شد!
دلم هر لحظه بهانه دستان گرمش را میگرفت ، وقتی دستانش را گرفتم انگار که
دست خوشبختی در دستانم بود ، انگار دیگر بی نیاز از همه چیز و همه کس بودم ، و
انگار تمام آرزوها و رویاهام زنده شده بودند!
دلم میخواست در میان همگان فریاد بزنم که دوستش دارم ، اما سکوتی کردم و در
حالیکه در چشمانش نگاه میکردم آهسته به او گفتم که دوستش دارم، لبخندی زد و
دستانم فشرد و با احساسی پر از محبت گفت من نیز تو را دوست میدارم عزیزم، تا
این کلمه را گفت سکوتم شکست و از اعماق چشمانم اشک ریختم.... بغض گلویم را
گرفت .... تنها او را میخواستم و حتی نمیخواستم یک لحظه نیز از او فاصله بگیرم.....
همه زیبایی های عشق و عاشقی در آن لحظه زیبا خلاصه شده بود....
در آن لحظه زیبا همه چیز را یافتم ! خوشبختی را ، امید به زندگی را ، لبخند عشق را
، اشک شوق را ، گرمی عشق را ، سکوت عاشقانه را!
یافتم که در کنار عشق بودن یعنی خوشبختی ، دستان گرم معشوق را گرفتن یعنی
آرامش و یافتم در آغوش عشق رفتن یعنی در آغوش زندگی بودن!