معشوق ز عاشق
طلب جان می کرد
تا که
هر بی سرو پایی نشود
یار کسی
تو اگر می دانستی
که چه زجری دارد
خنجر
از دست عزیزان خوردن
از منه خسته
نمی پرسیدی :
دوست چرا تنهایی ؟!