اوازی که...
من می دانم که هیچگاه نخواهم توانست هیچ چیز بیافرینم و میدانم من عاشق عشقم نه مردم.من میدانم که هیچ گاه خدایی نخواهم بود...
میدانم که زیستن را هیچ گاه کسی به من نیاموخت.
دانستن این که زیستن تکرار گذشته است بی انکه حتی ان را تقاضا کرده باشم...
هم چون اوازی که هیچ کس ان را نخوا هد خواند.
این بار شاعر بی صداییهایم اینگونه می نگارد.
هنوز به یاد دارم نگاهش را وکاغذهای بسیار روی میزش را...
بگذار نگاردبر روی کاغذ ها اشعارش را هر چند که اشتباه باشند.



     یکی را دوست می دارم ، ولی افسوس او هرگز نمی داند.

 

    نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاهم که او را دوست می دارم

 

   ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند.

 

  به برگ گل نوشتم من که او را دوست می دارم،

 

  ولی افسوس،او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.

 

  به مهتاب گفتم ای مهتاب،سر راهت به کوی او سلام من رسان و

 

  گو که او را دوست می دارم.

 

  ولی افسوس، یکی ابر سیه آمد ز ره روی مه تابان را بپوشانید.

 

  صبا را دیدم و گفتم: صبا دستم به دامانت ،

 

  بگو از من به دلدارم که او را دوست می دارم.

 

  ولی افسوس ز ابر تیره برقی جست و قاصد را میان ره بسوزانید

 

   کنون وا مانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا،

 

  یکی را دوست می دارم،

 

  ولی افسوس او هرگز نمی داند.!.!


یکی را دوست می دارم