من می شنام تو راهمیشه به لب داشت ،
حتی در حال احتضار!

آن دل شکسته عاشق بی نام و بی نشان
،
آن بی قرار،

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:

هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود

و گفتگو نمی کرد جز با درخت سرو

در باغ کوچک همسایه
!
شبها به کارگاه خیال خویش

تصویری از بلندی اندام می کشید

و در تصورش

تصویر تو بلندترین سرو باغ را

تحقیر کرده بود...

روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:

او پاک زیست

پاک تر از چشمه ی نور ،همچون زلال اشک،

یا چو زلال قطره باران به نوبهار،

آن کوه استقامت
،
آن کوه استوار

وقتی به یاد روی تو می بود

می گریست
!
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو

او آرزوی دیدن رویت را

حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
!!!
اما برای دیدن توچشم خویش را

آن مروارید سرشک غوطه ور آن چشم پاک را،

پنداشت،

آلوده است و لایق دیدار یارنیست
!
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو:

آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست

آن نام خوب بر لب لرزان او نشست

شاید روزی اگر

چه ؟ او ؟ نه آه ... نمی آید !
ناختم او را
،

اما اگر آمد به او بگو،

من به دعای آمدنش نشسته بودم...

دیداری دوباره

بعد از مدتها پاییز دلم بهاری پر از طراوت و تازگی شد ، و نوای غمگین دلم شاد و

دلنشین شد!


بعد از مدتها دوری از یاری که مدتها بود در رویاهایم او را میدیدم  اینبار از نزدیک او را

دیدم و با تمام وجود او را احساس کردم... دستانش را گرفتم بر گوشه ای از لبانش

بوسه ای زدم و در چشمانش نگاه کردم و با احساسی پر از عشق و اینبار با نفسی

تازه  تر به او گفتم که دوستش دارم....


رنگ چشمانش مرا دیوانه کرده بود ، گرمی دستانش مرا عاشق تر کرده بود و آن

گرمای عشقش مرا شرمنده خودش کرده بود!


لحظه ای در آغوش او رفتم ، احساس آرامش میکردم ، احساس میکردم برای او

هستم و او نیز تنها برای من است!


تنهایی بعد از مدتها از من فاصله گرفت و عشق جای آن را دوباره با حضورش در کنارم
پر کرد!


حال و هوایم دگرگون شد ، آتش عشق در وجودم بیشتر از همه لحظه ها شعله ور

شد و رنگ خوشبختی و امید به زندگی در وجودم نمایان شد!


دلم هر لحظه بهانه دستان گرمش را میگرفت ، وقتی دستانش را گرفتم انگار که

دست خوشبختی در دستانم بود ، انگار دیگر بی نیاز از همه چیز و همه کس بودم ، و

انگار تمام آرزوها و رویاهام زنده شده بودند!


دلم میخواست در میان همگان فریاد بزنم که دوستش دارم ، اما سکوتی کردم و در

حالیکه در چشمانش نگاه میکردم آهسته به او گفتم که دوستش دارم، لبخندی زد و

دستانم فشرد و با احساسی پر از محبت  گفت من نیز تو را دوست میدارم عزیزم، تا

این کلمه را گفت سکوتم شکست و از اعماق چشمانم اشک ریختم.... بغض گلویم را

گرفت .... تنها او را میخواستم و حتی نمیخواستم  یک لحظه نیز از او فاصله بگیرم.....


همه زیبایی های عشق و عاشقی در آن لحظه زیبا  خلاصه شده بود....


در آن لحظه زیبا همه چیز را یافتم ! خوشبختی را ، امید به زندگی را ، لبخند عشق را

، اشک شوق را ، گرمی عشق را ، سکوت عاشقانه را!


یافتم که در کنار عشق بودن یعنی خوشبختی ،  دستان گرم معشوق را گرفتن یعنی

آرامش و یافتم در آغوش عشق رفتن یعنی در آغوش زندگی بودن!

                   

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم    باشد  که نباشیم و بدانند که بودیم