عشق :

تنهاست و از پنجره ای کوتاه

 به بیابان بی مجنون مینگرد

به گذر گاهی با خاطره های مغشوش

 از خرامیدن ساقی نازک در  خلخال

آرزوها :

خود را میبازند

در هماهنگی بیرحم هزاران در

یک ستاره ؟

آری ! صدها ، صدها ، اما

همه در آنسوی شب های محصور

یک

یک پرنده ؟

آری ، صدها ، صدها ، اما

همه در خاطره های دور

با غرور عبث بال زدنشان

مهتاب
مهتاب کو کجاست؟
گفته بودند اینجاست
روی این صفحه تار
پس آن کوه بلند
پشت آیینه آب
چهره شهر کبود
و دل آبی حوض
خالی از خاطره ماه و من
آه... مهتاب کجاست
چشم در چشم ستاره پی او می گردم
و سکوت تو در ایوان شبم می ریزد
شاید اینجاست!
ولی حادثه ای نیست چرا؟
مهتاب کو کجاست...

مرگ از زندگی پرسید : تفاوت من و تو در چیست؟
چرا تو شیرین و من تلخ هستم؟
زندگی گفت:در من دروغ نهفته است و در وجود تو حقیقتها نهفته است